Nov 28, 2009

درنگی بلاتکلیف بین هست و نیست

عرق از نوکِ بینی اش می چکید. مهتاب. لبها و گونه هایش از خستگی و ضعف می لرزید. دلش خالی بود. عرقی که بر پیشانی و پشت گوش هایش نشسته بود، عرق خستگی نبود؛ بیشتر از آن، عرق ضعف بود. سستی. حس می شد تار و پود اندام هایش دارند از هم گسسته می شوند. شنیده بود "زانوی مرد که بلرزد، دیگر می افتد" با این همه خود را نیانداخت. آخرین ذره های توانش را فراهم آورد و گامی دیگر به سوی ایوان، به پای تنور برداشت. هتره هتره خوران رسید و پشته را به دیوار داد و زانوهایش خود به خود خمیده شدند، پشته ی پنبه چوب دیوار را خراشید و پای دیوار برزمین جا گرفت و او پشت به پشته بر زمین نشسته شد، پاشنه سرش را به پشته پنبه چوب تکیه داد و پاها را دراز کرد. پاها خود به خود دراز شدند و پلک هایش، آغشته به عرق، بر هم خوابیدند و دست هایش هر کدام به سویی رها شدند. اما بندِ ریسمان همچنان گره خورده به چمبر، مانده بود. رمق گشودن بند ریسمان از روی جناق سینه را نداشت. تنش انگارداشت پوش می شد. سرش گیج می رفت و خود را مثل یک "کاغذ باد" گمشده در هوا، شناور می دید؛ احساس اینکه ثقل تنش از هم پاش خورده است. حالتی شبیه به وا رفتن و به جزیی، کوچکترین جزء، بدل شدن. وارهیده شدن، واکنده شدن سنگی از ستاره ای. معلق و یله. درنگی بلاتکلیف بین هست و نیست. بی خود. باد می خورد. تاب می خورد. باد می خورد و تاب می خورد. در نظرش هیچ چیز سرجای خودش نبود. غبار گرفته می چرخید. دود آلود، همه چیز می چرخید

ردِ رفته نباید رفت. دندان دیدن او را بکن و بیانداز دور. خیال کن نبوده. کسی چه می داند؟ بز دنبال علف می رود دیگر.

Nov 27, 2009

گاه اتفاق می افتاد که سیلوی، با همه ی عجز از احساس زیبایی کتابی که با هم می خواندند، قدرت و نیروی پاره ای صفحات را که حقیقت شگرف آن خواهرش را می رماند، بهتر از آنت درک کند. چه، زندگی را سیلوی بهتر او می شناخت و آن سرامد همه ی کتاب هاست. کتابی که هر کس به صرف خواستن قادر به خواندن ان نیست. و گر چه، از نخستین تا واپسین سطر، همه ی ان را در خود نوشته دارد، برای گشودن رمز آن باید زبانش را نزد استاد درشت خوی "محنت" آموخت. درس های این استاد را سیلوی از کودکی زیسته بود، و اینک به روانی می خواند.
آنت به تصادف خبر یافت که مدتی ست رفیق سیلوی دیگر با او نیست، پیوندشان از هم گسیخته است.( و اما دانستن تاریخ دقیق آن محال بود: جزء گذشته ها شده بود!...)سیلوی چندان باکش نبود. انت واکنش بیشتری نشان می داد. اما نه در مایه دریغ و افسوس. ناشیانه کوشید تا بداند چه پیشامدی بوده است. سیلوی شانه ها را بالامیانداخت، می خندید و می گفت:
-هیچ پیش آمدی نبوده. تمام شد و رفت. همین.
آنت می بایست شادی کند. ولی این کلمات خواهرش غمی بر دلش نشاند... چه عاطفه ی غریبی! چقدر او کج و کوله بار آمده بود!... و این "تمام شد و رفت"...آخ!در گفتگو از امور قلبی! و تازه آن هم با خنده!...
روزی رسید که مردم زمین سه دسته شدند. آنها که قدشان بلند بود، آنها که قدشان کوتاه بود و آنها که چاق بودند. وقتی سه دسته شدند، فکر کردند اگر قرار بود با هم خوب باشیم که یک دسته می شدیم پس حالا که سه دسته هستیم، باید با هم بجنگیم

Nov 22, 2009

تنها مرگ است که دروغ نمی گوید!
حضور مرگ همه ی موهومات را نسیت و نابود می کند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می زندو به سوی خودش می خواند- در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم...
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد

Nov 19, 2009

یه باریکه آفتاب برای خوشبختی من کافیه

Nov 17, 2009

در میان این هزاران تن، همیشه یکی دو نفر پیدا خواهند شد که با من باشند: برای من همین کافی ست، تنها یک روزنه لازم است تا بتوان هوای بیرون را استنشاق کرد...

موسیقی هم هر چه بگویند، باز یک زبان همگانی نیست: کمان سخن باید، تا تیر اصوات را در روح کسان فرو کند.

عشقشان به هیچ رو یک سودای خودخواهانه نبود. دوستی عمیقی بود که در آن تنشان نیز سهمی برای خود می خواست.

هیچ چیز به اندازه ی این کلمه فداکاری احمقانه نیست. به گمانم این کشیشان انگلیسی هستند که با آن فلب خشکیده ای که دارند، اندیشه اندوه عبوس و مذمغ پروتستانی را با مفهوم فداکاری در آمیخته اند. انگار که فداکاری برای آنکه خوب باشد باید ناخوشایند باشد. بابا! اگر برایتان فداکاری مایه اندوه است، نه شادی، چنین کاری نکنید، شایسته آن نیستید. انسان برای چشم و ابروی دیگری نیست که خود را فدا می کند، برای خودش است. اگر شما سعادتی را که در ایثار نفس هست احساس نمی کنید، بروید پی کارتان! لایق زندگی نیستید.

بگذار تا آهنگ تپش های قلب تو نوشته هایت را از جا بر کند.

کسی که می خواهد خدا را زنده و روبرو ببیند، باید او را نه در آسمان خالی اندیشه ی خویش بلکه در عشق مردم بجوید.

خوبست که بشریت به نابغه یاد آور شود:

-سهم من در هنر تو چیست؟

ثروتمند نمی تواند هنرمند بزرگی باشد. برای آنکه برغم چنین شرایط نامساعدی هنرمند بزرگی باشد، لازم است هزار بار بیشتر نبوغ داشته باشد.

زیر و بم یک صدای انسانی، تناسب یک رفتار، موزونی یک لبخند، بیش از سمفونی همکارانش در اوموسیقی بر می انگیزد.

آه! لطافت دل انگیز زمین پس از باران... با لبخند زیبا و مهربان خود، ما را در آغوش می گیرد و به ما می گوید:

-یک دم بیاسا. همه چیز به جاست...

نخستین وظیفه ی یک موجود تندرست، همانا زیستن است، و اگر نابغه باشد، این وظیفه باز حتمی تر می شود: زیرا با حدت بیشتری زندگی می کند. اولویه از زندگی می گریخت. در جهانی از تصورات شاعرانه بی جان و دور از واقعیت سرگردان بود. او از جمله آن مردان فاضل بود برای دست یافتن به زیبایی احتیاج دارند در اعصاری که دیگر نیست، در زمان هایی که هرگز نبوده است به جست و جوی آن بروند. تو گویی که باده ی زندگی آن قدر مستی آور که پیش از این بود، نیست! ولی جان های خسته از تماس مستقیم با زندگی بیزارند. جز از خلال پرده ی سراب هایی که گذشته می تند یا سخنان پژمرده کسانی که در گذشته زنده بوده اند نمی توانند زندگی را تحمل کنند.- دوستی کریستف کم کم الویه را از این برزخ هنری بیرون می کشید. در نهانخانه ی روحش آفتاب نفوذ می کرد.

در آن زمان کریستف در تعادل کامل همه ی نیروهای هستی خویش به سر می برد. خویشتن را هیچ پای بند بحث های زیبایی شناسی درباره ی ارزش فلان یا بهمان قالب موسیقی یا پژوهش های مستدل برای آفریدن چیز های نو نمی ساخت. حتی نیازی نداشت که به خود زحمت دهد تا موضوعی بیابد و آن را به زبان موسیقی در آورد. همه چیز به کارش می آمد. موسیقی در او روان شده بود، بی آنکه خود بداند که چه احساسی را بیان می دارد. شاد بود. همین. شاد از آنکه از خود به در می آمد. شاد از آنکه ضربان نبض زندگی جهان را در خود احساس می کرد.

درد مشترک

هیچ چیز به اندازه آزادی مُسری نیست

كلام اول

و او و ثانيه ها بهترين كتاب جهان را به آب مي بخشند