Nov 28, 2009

درنگی بلاتکلیف بین هست و نیست

عرق از نوکِ بینی اش می چکید. مهتاب. لبها و گونه هایش از خستگی و ضعف می لرزید. دلش خالی بود. عرقی که بر پیشانی و پشت گوش هایش نشسته بود، عرق خستگی نبود؛ بیشتر از آن، عرق ضعف بود. سستی. حس می شد تار و پود اندام هایش دارند از هم گسسته می شوند. شنیده بود "زانوی مرد که بلرزد، دیگر می افتد" با این همه خود را نیانداخت. آخرین ذره های توانش را فراهم آورد و گامی دیگر به سوی ایوان، به پای تنور برداشت. هتره هتره خوران رسید و پشته را به دیوار داد و زانوهایش خود به خود خمیده شدند، پشته ی پنبه چوب دیوار را خراشید و پای دیوار برزمین جا گرفت و او پشت به پشته بر زمین نشسته شد، پاشنه سرش را به پشته پنبه چوب تکیه داد و پاها را دراز کرد. پاها خود به خود دراز شدند و پلک هایش، آغشته به عرق، بر هم خوابیدند و دست هایش هر کدام به سویی رها شدند. اما بندِ ریسمان همچنان گره خورده به چمبر، مانده بود. رمق گشودن بند ریسمان از روی جناق سینه را نداشت. تنش انگارداشت پوش می شد. سرش گیج می رفت و خود را مثل یک "کاغذ باد" گمشده در هوا، شناور می دید؛ احساس اینکه ثقل تنش از هم پاش خورده است. حالتی شبیه به وا رفتن و به جزیی، کوچکترین جزء، بدل شدن. وارهیده شدن، واکنده شدن سنگی از ستاره ای. معلق و یله. درنگی بلاتکلیف بین هست و نیست. بی خود. باد می خورد. تاب می خورد. باد می خورد و تاب می خورد. در نظرش هیچ چیز سرجای خودش نبود. غبار گرفته می چرخید. دود آلود، همه چیز می چرخید

1 comment: