پدر می آید. آرام و آهسته راه میرود. می نشیند توی ماشین. مبهوت و خسته است. میگوید:
"این هم از مردک هندی تا کی نوبت ما شود." و گریه اش می گیرد. باورم نمیشود. گریه پدر را تا به حال ندیده بودم.
"من فولادم و فولاد هرگز زنگ نمی زند."
اما فولاد گریه می کند و این، به چشم من، دردناکتر از زنگ زدن است. می ترسم و این ترسِ بخصوصی است. شاید هم ترس نیست و من اسمی برایش نمی شناسم. حس تازه ای است، مثل یک جور درد که توی بدن نیست اما وجود دارد، توی هواست، توی دنیاست، توی تاریکی بیرون است، یک جور زخم یا درد قدیمی که ما همه است، مال مادر و مستر غزی و شوکت اعظم خانم و حسن آقا و تمام آدمهای دنیاست - حتی آدمهای پولدار، یا آرتیست های خوشگل توی مجله های مد، حتی پدر، حتی شاه.