ما دختران شهرهای دور از جبهه، که در نوشتن نامه های کلیشه ای به برادران رزمنده ماهر شده بودیم. دخترانِ بسته های کمک های پشتِ جبهه. دخترانِ پیچیدن پسته و بادام و نقل و چیدن کنسرو روی هم. دختران بافنده کلاه و شال برای سرمای خط مقدم. دختران ساخت لاله از یونالیت و رنگ کردن قطره خون. ما، دخترانی که هر صبح، باید طوری "جنگ جنگ تا پیروزی" می گفتیم که دشمن بشنود.
چیزی در او بود که نمیخواست دست بردارد و تسلیم شود، و همیشه به همهی دامهای امید میافتاد. در ته دل به سعادتی ممکن اعتقاد داشت که در عمق زندگی پنهان است و ناگهان سربرمیآورد تا در دم غروب همه جا را روشن کند. نوعی حماقت مقدس در او بود، نوعی معصومیت که هیچ شکستی، هیچ خطای منکری هرگز نتوانسته بود آن را از میان ببرد...
Mar 9, 2010
خوشبختي همان جاييست كه هست. نه در جايي كه آدم دوست دارد باشد
Mar 6, 2010
جنونِ آدم بزرگها در اينكه مرتب به ساعت نگاه كنند ، باور نكردني است. به خصوص وقتي كه زمان به خوشي بگذرد
گذشته را دوست نميدارم. هرقدر كه ميخواهد شيرين باشد. رفتن به گذشته، بريدن از حال است
Mar 4, 2010
ديگر به راستي ميدانستم كه درد يعني چه. درد به معناي كتك خوردن تا حد بيهوش شدن نبود. بريدن پا براثر يك تكه شيشه و بخيه زدن در داروخانه نبود. درد يعني چيزي كه دلِ آدم را در هم ميشكند و انسان ناگزير است با آن بميرد بدون آنكه بتواند رازش را با كسي در ميان بگذارد. دردي كه انسان را بدون نيروي دست و پاها و سر باقي ميگذارد و انسان حتي قدرت آن را ندارد كه سرش را روي بالش حركت دهد.
براي بعضيها مردن چقدر آسان بود. كافي بود كه يك قطار لعنتي برسد و كار را تمام كند. اما رفتن به آسمان براي من چقدر سخت بود. همه به پاهايم ميچسبيدند تا مانع رفتنم شوند