خوشبختي همان جاييست كه هست. نه در جايي كه آدم دوست دارد باشد
Mar 9, 2010
Mar 6, 2010
Mar 5, 2010
بريدن را دوست نميدارم
گذشته را دوست نميدارم. هرقدر كه ميخواهد شيرين باشد. رفتن به گذشته، بريدن از حال است
Mar 4, 2010
ديگر به راستي ميدانستم كه درد يعني چه. درد به معناي كتك خوردن تا حد بيهوش شدن نبود. بريدن پا براثر يك تكه شيشه و بخيه زدن در داروخانه نبود. درد يعني چيزي كه دلِ آدم را در هم ميشكند و انسان ناگزير است با آن بميرد بدون آنكه بتواند رازش را با كسي در ميان بگذارد. دردي كه انسان را بدون نيروي دست و پاها و سر باقي ميگذارد و انسان حتي قدرت آن را ندارد كه سرش را روي بالش حركت دهد.
در آرزوي نيستي
براي بعضيها مردن چقدر آسان بود. كافي بود كه يك قطار لعنتي برسد و كار را تمام كند. اما رفتن به آسمان براي من چقدر سخت بود. همه به پاهايم ميچسبيدند تا مانع رفتنم شوند
Mar 3, 2010
من حالا مدتي مي شود كه قديس بودن را رها كرده ام
آيا واقعا مطبوع است كه آدم يكي از قديسها باشد و تمام مدت بيحركت، مطلقا بيحركت بماند
Subscribe to:
Posts (Atom)