Nov 28, 2009
درنگی بلاتکلیف بین هست و نیست
Nov 27, 2009
-هیچ پیش آمدی نبوده. تمام شد و رفت. همین.
آنت می بایست شادی کند. ولی این کلمات خواهرش غمی بر دلش نشاند... چه عاطفه ی غریبی! چقدر او کج و کوله بار آمده بود!... و این "تمام شد و رفت"...آخ!در گفتگو از امور قلبی! و تازه آن هم با خنده!...
Nov 22, 2009
حضور مرگ همه ی موهومات را نسیت و نابود می کند. ما بچه ی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات می دهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا می زندو به سوی خودش می خواند- در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمی فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می کنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم...
Nov 19, 2009
Nov 17, 2009
هیچ چیز به اندازه ی این کلمه فداکاری احمقانه نیست. به گمانم این کشیشان انگلیسی هستند که با آن فلب خشکیده ای که دارند، اندیشه اندوه عبوس و مذمغ پروتستانی را با مفهوم فداکاری در آمیخته اند. انگار که فداکاری برای آنکه خوب باشد باید ناخوشایند باشد. بابا! اگر برایتان فداکاری مایه اندوه است، نه شادی، چنین کاری نکنید، شایسته آن نیستید. انسان برای چشم و ابروی دیگری نیست که خود را فدا می کند، برای خودش است. اگر شما سعادتی را که در ایثار نفس هست احساس نمی کنید، بروید پی کارتان! لایق زندگی نیستید.
نخستین وظیفه ی یک موجود تندرست، همانا زیستن است، و اگر نابغه باشد، این وظیفه باز حتمی تر می شود: زیرا با حدت بیشتری زندگی می کند. اولویه از زندگی می گریخت. در جهانی از تصورات شاعرانه بی جان و دور از واقعیت سرگردان بود. او از جمله آن مردان فاضل بود برای دست یافتن به زیبایی احتیاج دارند در اعصاری که دیگر نیست، در زمان هایی که هرگز نبوده است به جست و جوی آن بروند. تو گویی که باده ی زندگی آن قدر مستی آور که پیش از این بود، نیست! ولی جان های خسته از تماس مستقیم با زندگی بیزارند. جز از خلال پرده ی سراب هایی که گذشته می تند یا سخنان پژمرده کسانی که در گذشته زنده بوده اند نمی توانند زندگی را تحمل کنند.- دوستی کریستف کم کم الویه را از این برزخ هنری بیرون می کشید. در نهانخانه ی روحش آفتاب نفوذ می کرد.
در آن زمان کریستف در تعادل کامل همه ی نیروهای هستی خویش به سر می برد. خویشتن را هیچ پای بند بحث های زیبایی شناسی درباره ی ارزش فلان یا بهمان قالب موسیقی یا پژوهش های مستدل برای آفریدن چیز های نو نمی ساخت. حتی نیازی نداشت که به خود زحمت دهد تا موضوعی بیابد و آن را به زبان موسیقی در آورد. همه چیز به کارش می آمد. موسیقی در او روان شده بود، بی آنکه خود بداند که چه احساسی را بیان می دارد. شاد بود. همین. شاد از آنکه از خود به در می آمد. شاد از آنکه ضربان نبض زندگی جهان را در خود احساس می کرد.